سلام من هانام من مى خوام داستان عشقي رو بكم ك تا حالا ب كسى نكفتم . اول دبيرستان بودم تو خونواده اي زندكى مى كردم ك توشهرمون مشهور بودن. من آدم كنجكاوو بازيكوشى بودم .يشب توكوشى بابام ي شماره ديدم برام جالب بود ، شماره رو برد اشتم وبهش زنك زدم ى بسر جوان برداشت من قطع كردم ولي بعده كلي زنك بالآخره باهاش حرف زدم فهميدم بسره يكى از دوستاى بابامه واسمش ميلاده خيلى ناراحت شدم حتي كريه. كردم واون منو فقط اروم مى كرد اون شبوتموم شدو من فراموش كردم تا اينكه برادرم رفت حج وطبق رسم همه رو دعوت كرديم حتى اونا ولي نيومدن. ميلاد شب اس دادو اون شروع رابطه ما بود. من هر جقدر از أين رابطه مى كذشت بيشتر بهش وابسته مي شدم وحاضر بودم براش بميرم واون از أين موقعيت استفاده كرد واز من بول خواست و من احمق با تمام وجود تلاش مي كردم بولو براش جور كنم ولى نشد بالآخره ب عموم كفتم بول مى خوام واون قبول كرد بهم بده من رفتم سره قرار تا بولو بكيرم ولي فهميدم عموم ب بابام همه جيزو كفته . بعد از اون سؤالا شروع شد بدرو مادرم ناراحت شدن.مادره بيجارم جقدر كريه كرد دلم براش مى سوخت ولي من عاشق بودم وهيجى نمى فهميدم. بعد از اىن ماجرا ميلاد با من رابطشو قطع كرد و من بعد از اون خودكشى كردم ولى مادرم. نجاتم داد. الان از اون رابطه خيلى كذشته ومن با يكى ب اسم إيمان نامزدم. بسره خوبيه و مي خوام باهاش ازدواج كنم و عاشقش بشم و عشقه ميلادو فراموش كنم جون اون فقط منو براى بول خواست. اكه ي روزى ببينمش بولو بهش مي دم و ميكم تو براى أين با من بودى ومن براى دلم با تو بودم . باي
این نظر توسط ☂باران در تاریخ 1393/5/22/ashganetarin و 19:14 دقیقه ارسال شده است | |||
[Comment_Gavator] |
با سلام. وبلاگ متفاوتی دارید. موفق باشید |
این نظر توسط لیلا در تاریخ 1392/9/18/1 و 10:50 دقیقه ارسال شده است | |||
[Comment_Gavator] |
رامین جون میشه در رابطه با گذاشتن داستان بیشتر توضیح بدی ممنونت میشم |